محل تبلیغات شما



چهارشنبه شب دلو زدم به دریا و به بابا گفتم، برعکس پیش بینی همه مون بابا بغلم کرد و گفت ایرادی نداره پنجشنبه لحظه ی افطار مامان اومد پایین و گف بابا با خواستگاری موافقت کرده تمام دیشبو تا صبح ذهنم داشت خیالبافی میکرد، تمام دیشبو تا صبح با عکسای مرتضی قصه نوشتم تو ذهنم، تمام دیشبو تا صبح تو خیالم با مرتضی عشقبازی کردم دم صبح وضو گرفتم لای قرآنو باز کردم، اول صفحه نوشته بود: آیا ندیدید که خدا رام گردانید برای شما انچه در آسمانهااست و آنچه در زمین است و بر شما

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

چگونه مدرسه شادتری داشته باشیم؟